آرسام جونی آرسام جونی ، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 24 روز سن داره

قصه های آرسام کوچولو

واکسن یک سالگی

امروز ١٣٩٢-٩-٢٧  یک سال و ١١ روز بلاخره رفتیم واکسن یک سالگی رو هم زدی از یک ماه قبل وقتی یاد واکسن میافتادم استرس میگرفتم واسه این واکسنت زیاد گریه نکردی و برخلاف واکسنهای قبلی به دستت زدند و حالا فقط از این میترسم که چند روز بعد مریض نشی شب قبل هم اصلا نمیخوابیدی و تا ساعت ٤ بیدار بودیم چون به ما گفته بودند ساعت ٨ مرکز بهداشت باشیم برای همین ٧صبح بیدار شدیم با چشمانی سوزان راهی مرکز بهداشت شدیم تو ١٢ ماه و ١١ روز با وزن ١٠ کیلو و قد ٧٩ اینم پسر خندون مامان تازه بیدار شده اگه میدونستی میخوایم کجا ببریمت اینجوری نمیخندیدی نمیدونم چرا گریه  میکردی شاید فکر میکردی خودمون داریم میریم ددر و تو رو نمیبریم ...
27 آذر 1392

تولد یک سالگی

  تو این روز پر از گل تو با خنده شکفتی با یه گریه ساده به دنیا بله گفتی  تولدت مبارک      با کلی زحمت چند تا عکس گرفتیم مگه میزاشتی     اصلا هم نمیزاشتی کلاه تولدت سرت باشه             با آرزوی قشنگترین لبخند برای تو     اینم از هدیه های قشنگت     شکلکهای ماشینی که برات خریدیم رو گرفتی تو خونه راه میری و ذوق کردی       بابایی برای تولدت کتونی خوشگل خریده بود که برات بزرگ بود باید سال بعد بپوشی ولی خیلی دوسش داشتی حتی وقتی از پات دراوردیم خودت پاتو م...
18 آذر 1392

12ماه گذشت.....

پسرک من دیگه داری بزرگ میشی.باورم نمیشه یک سال از پدر و مادر بونمون گذشت یکسال از با تو بودن چه روزهای قشنگ و بیاد موندنی و روزهایی پر از استرس و نگرانی روزهایی که دلم پر میزد برای خندیدنت راه رفتنت و حرف زدنت برای ما ما گفتن و د د گفتنت و برای مرواریدای سفید و گرانبهات امروز تو سن ١١ماه ٢٨ روزگی چهارمین مرواریدت نمایان شد برای این دندونت بر خلاف ٣تای قبلی خیلی اذیت شدی مدام بهونه میگرفتی و لجباز شده بودی.٢تا مرواریت قبلی هم تو سن ١١ماه و ١٨روزگی نمایان شدند قربونت برم.الان ٤تا دندون سفید خوشگل کوتاه بلند داری دیگه وقتی میخندی خیلی با نمک میشی.خب یه کمی از کارات بگم؟؟؟!!!!باشه میگم....... پسرک شیطون من شیطونتر شدی  ولی عاقلتر ...
15 آذر 1392

آرسام و کاراش2

دوست دارم لباسهای تو کشورو پرت کنم بیرون خودم برم توش بشینم خوشحال از اینکه دارم تاتی تاتی میکنم اینم بگم دیگه تو تاتی تاتی حرفه ای شدم  مامانی بسه دیگه چقدر عکس میگیری بیا حولم بده من منتظرمااااااا  مثل اینکه بابایی نمیخواد بیاد بهتره خودم دست بکار بشم  روز عاشورا هوا خیلی سرد بود برای همین مامانی و بابایی قصد پیاده شدن نداشتن عاشق آب بازی هستم حتی بعضی موقع که میخوان منو از تو حموم بیرون بیارن میزنم زیر گریه     اگه یه چیزی رو بخوام میگم اووووووووم اینجا هم دوربینو میخوام  مامانی و بابایی رو کلافه میکنم تا بخوابم آخه دلم میخواد بازی ...
1 آذر 1392
1